نوجوان ۱۲-۱۳ ساله ای بود ٬ اومده بود ستاد اعزام
می گفت : اسم منو برای جبهه بنویسید
جواب داد : سنت کمه
با نا امیدی برگشت
روز بعد اومد
گفت : اسم منو بنویسید
ميگه : تو که می خوای بری جبهه آیا مادرت راضی هست؟
دوباره برمي گرده
برای بار سوم اومد ٬ این بار با یه ساک ٬ سلام کرد
جواب داد ٬ آخه تو خیلی کم سن و سال هستی . مادرت راضی نمیشه
در ساک رو باز كرد ٬ پارچه سفید رو از توش در آورد
: این کفن منه ٬ مادرم برام گذاشته