loading...
۩۞۩.شوق پرواز.۩۞۩
amirrezajafary بازدید : 51 یکشنبه 07 مهر 1392 نظرات (0)

تمام دارایی یک شهید از مال دنیا

باب‌الله کریمی، پنجم فروردین ماه سال ۱۳۴۲ در روستای قمیک‌بزرگ از توابع شهرستان تاکستان استان قزوین به دنیا آمد. پدرش قدرت‌الله، کارمند میراث فرهنگی بود و مادرش مشک‌عنبر خانم نام داشت. او که مجرد بود برای نخستین بار پنجم مهرماه سال ۱۳۶۰ از سوی بسیج در جبهه حضور یافته و پس از ۳۳ روز حضور در کردستان، هشتم آبان ماه‌‌ همان سال در مهاباد و به هنگام درگیری با گروهک ‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.

نوشته زیر ابعاد جدیدی از این شهید را برای ما بازگو می‌کند.

اول- در دفتر کارم در جوار گلزار شهدای قزوین نشسته بودم که یکی از بستگان برای احوال پرسی کنارم نشست. وقتی دید من با تماشا و بررسی تصاویر شهدا در کامپیوترم مشغولم، گفت: راستی قبل از انقلاب که ما در همسایگی امامزاده اسماعیل زندگی می‌کردیم اوستا قدرت الله هم در همسایگی ما خانه داشتند و در امامزاده اسماعیل هم فعالیت می‌کرد. او یک پسر داشت که در کارهای بنایی کمک پدرش بود و بعد‌ها شنیدم شهید شده. عکسش را دارید من ببینم؟

من هم بلافاصله به سراغ پرونده شهدا رفتم و فایل شهید را پیدا کرده و تصاویر شهید را نشانش دادم. عکس‌هایش را که می‌دید انگار همهٔ خاطرات آن دوران برایش تازه شده بود. با ولع خاصی عکس‌ها را نگاه می‌کرد و برای هر کدام آن‌ها توضیحی داشت. اشک‌هایش را می‌دیدم که یواشکی از گوشهٔ چشم‌هایش جاری بود در حالی که سعی می‌کرد من نبینم. پرسید: شهید وصیت نامه هم دارد؟ و من از آنجایی که تقریبا همهٔ وصیت نامه شهدا را خوانده و مرور کرده بودم، به یاد نداشتم که او وصیت نامه‌ای داشته باشد لذا گفتم: نه ندارد. اما در همین حال رفتم سراغ اسناد مکتوب شهید که شاید دارد و من ندیده‌ام.

در همین حال چشمم خورد به صفحه‌ای چاپی از آن وصیت نامه‌هایی که فقط جاهای خالی باید پر شود. داشتم این‌تر را می‌زدم که صفحات دیگر را ببینم که چشمم خورد به مطلبی که حداقل یک ربعی هر نوع حرکتی را از من گرفته بود. نوشته بود: «طلبکاری‌هایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!

مانده بودیم که چگونه است که یک بسیجی مخلص خدا که دار و ندارش از این دنیا، وسیلهٔ کاری‌اش است، آن را هم به جهاد سازندگی می‌بخشد که پاک پاک و بدون کوچک‌ترین تعلق خاطری، قید این دنیا را بزند!

او در وصیتنامه‌اش نوشته بود:

اینجانب نبی الله کریمی وصیت می‌کنم. طلبکاری‌هایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم آن را هم به جهاد سازندگی بدهید.

من یکی از افراد حزب الله و در جبهه جنگ حق علیه باطل در مهاباد مشغول نبرد با کفار می‌باشم. اگر چنانچه شهادت نصیبم شد وصیت می‌کنم که من جز راه الله و راه امام امت، خمینی کبیر، راه دیگری نداشته و با کمال عقل خود به این نبرد پا نهاده‌ام تا از اسلام و مسلمین دفاع نمایم و اگر چنانچه پیروزی از هر طریق نصیبم شد هر کسی از اعضای خانواده‌ام که این وصیت به دست او می‌رسد بداند که من کاملاً مسلمان بوده و در راه امام و خداوند بوده‌ام و همگی شما را به خداوند متعال می‌سپارم.

نبی الله کریمی

دوم- وصیت را که خواندم بلافاصله به دنبال تلفن و آدرس والدینش گشتم و شماره را که گرفتم گفت: تلفن تا اطلاع ثانوی مسدود می‌باشد و پرس و جو کردم تا برادرش را پیدا کردم. ماجرای وصیت نامه برادر را برایش تعریف کردم. اما او هم که برای نخستین بار وصیت نامه برادر را می‌دید و می‌خواند خبر از عروج پدر و مادر داد و اینکه از موضوع وصیت برادر و اینکه تیشه و ماله تحویل جهاد شده یا نه هیچ اطلاعی ندارد. با مسوولین ایثارگران جهاد تماس گرفتم ولی در آنجا هم هیچ اطلاعی از موضوع نداشتند.

فردای آن روز برادر باب الله با یک تیشه و ماله آمد و گفت: من از سفارش برادرم و اینکه والدینم آن را اجرا کرده یا نه خبر ندارم اما از برادرم یک تیشه و ماله به یادگار در خانه داشتم که آوردم تا در موزه شهدا و در معرض دید عموم قرار گیرد.

سوم- او می‌گفت: آن روز ساعت ۱۰ صبح بود که برای خداحافظی به خانه آمد. من بودم و مادر، هر دو یک احساس داشتیم و اینکه انگار می‌رود که دیگر نیاید. مثل همیشه نبود. خنده از لب‌هایش دور نمی‌شد. وقتی از در خانه رفت بیرون سعی می‌کرد برنگردد که دلش با دیدن مادر بلرزد، اما سر پیچ کوچهٔ بعدی نیم نگاهی کرد و بر جان من و مادرم آتش زد.

چهارم- برایم سوال بود که چرا در شناسنامه، اسم شهید، باب الله و تاریخ تولدش هم سال ۱۳۴۳ است در حالی که خودش در فرم بسیج، اسمش را نبی و سال تولدش را ۱۳۳۷ نوشته است.

وقتی علت را از برادرش پرسیدم پاسخ داد: او برای اینکه در زمان رژیم پهلوی به خدمت سربازی نرود با کمک پدر به اداره ثبت و اسناد رفتند و با اظهار به اینکه شناسنامه‌اش گم شده است شناسنامه جدیدی گرفتند که در این شناسنامه هم نامش را عوض کرد و هم سال تولدش را تغییر داد. و بعداز پیروزی انقلاب اسلامی هم قبل از اینکه نوبت سربازی‌اش فرارسد از طریق بسیج به جبهه اعزام شد.

پنجم- برادرش می‌گفت: نبی الله سواد نداشت و برایم این پرسش مطرح شد که پس چگونه وصیت نامه‌اش را نوشته است؟ به سراغ دوست همرزمش رفتم که در آخرین روزهای حیات شهید در کنارش عکس به یادگاری گرفته بود.

او گفت: ما با نبی الله ۳ ماه در مهاباد مستقر بودیم که به دلیل اوضاع نابسامانی که آنجا داشت ما در مقری در میدان گوزن‌ها ماندگار شدیم. در مکانی که مأموریتمان بود، اوقات فراغت زیادی داشتیم.

یک شب نبی الله گفت چون امام تکلیف کرده‌اند که درس بخوانیم من می‌خواهم همراه با جنگ و حضورم در جبهه از فرصت‌ها استفاده کرده و درس هم بخوانم. این را که گفت من هم استقبال کرده و شروع کردم به آموزش او. دفتری تهیه کرده بود و من هم هر شب سرمشقی داده و درسش را پیگیری می‌کردم.

دو سه روزی به شهادتش مانده بود که گفت می‌خواهم وصیت نامه‌ای بنویسم. لذا دفترچه وصیت نامه‌ای که تهیه کرده بود به من داد و گفت هرچه که می‌گویم بنویس. دفترچه را گرفتم و در حالی که اصلا باورم نمی‌شد که او اینگونه مقید به انجام فرایضش باشد، سوال‌های دفترچه را می‌خواندم و پاسخ‌های او را می‌نوشتم. به صفحهٔ ۱۱ وصیت نامه که رسیدیم. نوشته بود: و مطالبات من به این شرح است: به اینجا که رسیدیم دفترچه را از من گرفت و گفت این قسمت را خودم می‌خواهم بنویسم. دفترچه را به او دادم. هنوز املای بعضی از کلمات را به درستی نمی‌دانست. لذا از من می‌پرسید و من برایش روی کاغذ دیگری نوشته و او از روی نوشتهٔ من می‌نوشت.

وقتی نبی الله این چند کلمه («طلبکاری‌هایم را بخشیدم. از مال دنیا یک تیشه و ماله دارم، آن را هم به جهاد سازندگی بدهید»!) را در دفترچه‌اش نوشت، من خنده‌ام گرفته بود. گفتم: آخه یک ماله چه ارزشی دارد که می‌خواهی در وصیت نامه‌ات آن را به جهاد بدهی؟ و او در کمال صداقت و سادگی گفت: اتفاقا ماله‌اش خیلی خوب است. از این ماله‌های معمولی نیست!

راستش وقتی این را گفت من از خودم و سوالی که کرده بودم خجالت کشیده و شرمنده شدم.

نبی الله نفس راحتی کشید و انگار همهٔ دنیا از آن او بود و حالا با وصیتی که کرده همهٔ آن‌ها را بخشیده بود! در ادامه صفحات ۱۲ و ۱۳ را هم گفت و من نوشتم و در آخر زیر همهٔ نوشته‌ها را امضا کرد.

امضا‌هایش که تمام شد احساس کردم به قدری سبک شده است که دارد در آسمان‌ها سیر می‌کند.

باب الله روزهای نزدیک به شهادتش دست و پا شکسته قرآن را هم می‌خواند و خیلی دوست داشت که هر چه زود‌تر خواندن و نوشتن را کامل یاد بگیرد تا بتواند قرآن بیشتری بخواند.

ششم- یکی از رزمندگان همراه شهید در خصوص دقایقی قبل از شهادت باب الله می‌گوید: هشتم آبانماه سال ۱۳۶۰ بود و ۳ شنبه، ما مقری داشتیم در میدان گوزنهای شهر مهاباد که برقراری امنیت این شهر و جلوگیری از سقوط آن توسط مخالفان نظام جمهوری اسلامی، به عهدهٔ ما بود. بچه‌های ما به صورت ۴ نفره و نوبتی در سطح شهر گشت‌زنی می‌کردند و از غروب به بعد هم شهر حالت حکومت نظامی داشت و رفت و آمدی در آن صورت نمی‌گرفت.

آن روز من و باب‌الله کریمی به اتفاق دو تن دیگر از رزمندگان، از گشت برگشتیم تا با توجه به اینکه هنگام ظهر بود، مشغول خوردن غذا شویم، در همین فاصله هم گروه گشت بعدی آماده و از ساختمان مقر خارج شدند.

هنوز مشغول خوردن نهار نشده بودیم که صدای تیراندازی آمد، ظاهراً در فاصله استقرار ما و خروج گروه گشت جدید از مقر، نیروهای مسلح حزب دموکرات و کومله از فرصت استفاده کرده و به خیابان آمده بودند تا در مقابل نیروهای ما ایستاده و محل استقرار ما را به تصرف خودشان درآورند.

نیروهای گشت جدید به اول خیابان بعدی که می‌رسند، مخالفان نظام در مقابل آن‌ها ایستاده و شروع به تیراندازی می‌کنند.  ما هم که صدای تیراندازی را شنیدیم، بلافاصله اسلحه‌ها را برداشته و به سمت محل درگیری حرکت کردیم.  قبل از رسیدن، نبی الله در کنار یک کامیون که در حاشیهٔ خیابان پارک شده بود سنگر گرفت تا از پشت سر، مراقب ما باشد و ما به جلو رفته و ضمن دور کردن ضد انقلاب، بچه‌هایی که شهید و یا مجروح شده بودند را به مقر برگردانیم.

نبی الله که مستقر شد ما حرکت کردیم، سر یک ۳ راهی که پیکر تعدادی از بچه‌های شهید و مجروح ما‌‌ رها شده بودند رسیدیم، در مقابل ضد انقلاب، ایستادگی کرده و آن‌ها را به عقب راندیم.

نزدیک غروب در حال انتقال پیکر شهدا و مجروحین بودیم که دیدم سر و صدایی از کنار کامیون و در مسیری که محل استقرار باب‌الله بود، نمی‌آید. کمی که دقت کردم. دیدم خون سرخش بر روی زمین است و سایر رزمندگان او را به مقر انتقال داده‌اند.

تابناک

شهیدی که به مادرش خبر شهادتش را داد

شهدای بسیاری در کشور هستند که هنوز ناشناخته‌اند و باید برای شناساندن آنها تلاش شود، که یکی از مجموعه‌هایی که باید در این زمینه تلاش کنند رسانه‌ها هستند.

استان زنجان در طول هشت سال دفاع مقدس سه هزار شهید را تقدیم انقلاب کرد و رزمندگان آن در بسیاری از عملیات‌های دوران دفاع مقدس به دلیل شجاعت و دلاورمردی‌هایشان نقش خط‌شکنی داشتند.

یکی از فرماندهان شهید استان زنجان شهید حمید احدی است که بسیاری از رزمندگان که در جبهه‌ها حضور داشتند، این شهید والامقام را به یاد دارند.

می‌گفت: حمید برایم گفت که بعد از بازگشت از عملیات فتح‌المبین وقتی سالم به خانه رفتم، مادرم شروع به گریه کرد و گفت: من فردای قیامت جواب بی‌بی زینب را چه بدهم که در خانه چند پسر داشتم و شهیدی ندادم، به مادر جواب دادم ناراحت نباش من حتماً شهید خواهم شد.

حمیـد ویژگی‌های بارز اخلاقی، معنوی، عشق به اهل بیت(ع)، اقامه نماز در اول وقت و احترام به خانواده‌های معظم شهدا و والدین و… را در این محافل کسب فیض کرده و پس از پایان دوره راهنمایی وارد دبیرستان شهید ارفعی شد و دوران تحصیلی‌اش در دبیرستان مصادف با اوج‌گیری انقلاب اسلامی بود، همراه با پدر و مادر و دیگر مردم شریف زنجان در همه تظاهرات‌هایی که علیه رژیم ستمشاهی برگزار می‌شد، حضوری فعال داشت به‌طوری که شهید بزرگوار یک بار نیز توسط ماموران شاه دستگیر شد.

پـس از اخذ دیپلم و فراهم شدن مقدمات تحصیل در مدرسه عالی قضائی، استخدام در دوایر دولتی را کنار زده و جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زنجان شد و همزمان با آغاز جنـگ تحمیلی در مسئولیت‌های مختلف در جبهه‌های جنوب و غرب کشور و عملیات‌هایی از قبیل فتح‌المببـن، بیت‌المـقدس، محرم، رمضان، خیبر و والفجرها حماسه‌هایی بس عظیم آفرید و سرانجام در تاریخ ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ پس از وضو گرفتن در آب دجـله هدایت نیروهای گردان امام سجاد(ع) را به عهده گرفته و با همرزمان شهیدش به‌ویژه شهید محمد ناصر اشتری با شرکت در عملیات غــرور‌آفــریــن بــدر به فیض شـهـادت نائل آمد.

در فرازی از یادداشت‌های حمید احدی آمده است: جبهه آمدن کار سختی نیست، جبهه جای شادی و سرور خاطر است. جای آرامش وجدان و آسایش روح است. اما وقتی دلی برایت می‌شکند و یا قلبی به راهت تندتند می‌زند یا خاطره‌ای در ورایت می‌دود و محزونت می‌کند، تمام سختی‌ها و ناملایمات از یک سو و این حزن از یک سو و تفاوت این سوی و آن سوی، از زمین تا آسمان …

پدر شهید می‌گوید: روزی در منزل روضه داشتیم که ناگهان در زدند. چند تن از دوستان حمید با پریشانی پشت در ایستاده بودند. آنها را به داخل آوردم و متوجه شدم که از دست گاردی‌ها فرار کرده‌اند. آنها را زیر رختخواب‌ها مخفی کردم. چند لحظه بعد یکی از همسایه‌ها آمد و با حالت تمسخر گفت: در حالی بچه‌های مردم را پناه می‌دهی که فرزند خودت را دست بسته و خون‌آلود بردند.

بعد از مدتی پرس‌وجو متوجه شدم او را به کلانتری برده‌اند. فردای آن روز با صورتی خون‌آلود و لباسی کثیف به منزل آمد. حمید را به روستایی دور فراری دادیم. پس از رفتن او گاردی‌ها به خانه ما آمدند ولی حمید را پیدا نکردند. حمید بعدها مرا به خاطر این کار سرزنش می‌کرد و می‌گفت: در زمانی که جوانان ما جانشان را از دست می‌دادند، شما مرا از خانه دور کردید.

یکی از دوستان حمید برایم گفت: بعد از بازگشت از حمله فتح‌المبین وقتی سالم به خانه رفتم، مادرم شروع به گریه کرد و گفت: من فردای قیامت جواب بی‌بی زینب را چه بدهم که در خانه چند پسر داشتم و شهیدی ندادم. به مادر جواب دادم ناراحت نباش من حتماً شهید خواهم شد.

وصیت‌نامه

سلام به کسانی‌که این نوشته‌ها را می‌خوانند و می‌شنوند، بنا داشتم که چیزی به عنوان وصیت بنویسم چون نه برای دنیا کار کرده‌ام نه برای آخرت توشه‌ای دارم و نه ارثی به جا گذاشته‌ام ولی چون قبلاً هم یک یادداشتی نوشته بودم اگر به دستتان رسیده بنا به صلاحدید مادرم عمل کنید.

مادرم را از تمام جهات وصی خود قرار می‌دهم برای یادآوری تا حد توان مراسم مرا ساده برگزار کنید مادر و خواهر مهربانم مثل زینب باشید و پیام‌رسان شهدا، پدر عزیزم تو نیز حسین‌وار مقاوم باش صبر کن که خدا با صابران است، برادر بزرگوارم امیدوارم مرا ببخشی و حلال کنی و مانند امام سجاد(ع) پیام شهادت را به مردم برسانی. بدانید که خدا هر چه بخواهد آن خواهد شد و بس.

یادش گرامی و راهش پر رهرو باد…

وصیت نامه یک شهید ۱۷ ساله

در بخش‌هایی از این وصیت نامه آمده است: به همرزمان محصلم بگوئید؛ که اجتماع نیاز به درس و سپس تخصص شما دارد. نکند خدای ناکرده متخصصی شوید مضر بر جامعه، که بدانید در این‌صورت هیچ‌یک از شهدا از قطرات خون‌شان نخواهند گذشت.

خانواده خالقی‌پور ۳ فرزند گرانقدر خود، شهیدان «داوود، رسول و علی‌رضا» را در دوران ۸ سال دفاع مقدس تقدیم برپایی و استقرار نظام مقدس ایران اسلامی کردند.

«شهید علیرضا»، سومین فرزند این خانواده بود که ۱۶ دی‌ ماه سال ۵۰ به دنیا آمد. او محصل بود و در مدرسه نمونه رشد تحصیل می‌کرد. «علیرضا» در عملیات مرصاد، در حالی‌که تنها ۱۷ سال داشت، پس از مجروحیت، به درجه اعلای  شهادت نائل شد. بدن نازنین این شهید بزرگوار ۴۰ روز بعد از شهادتش و پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به همراه پیکر برادرش «رسول» بازگردانده شد.

پیکر مطهر علیرضای ۱۷ ساله، در قطعه ۲۷ بهشت زهرای تهران، کنار ۲ برادر بزرگش، شهیدان «داوود و رسول خالقی‌پور» آرام گرفته است.

آنچه در ادامه می‌آید وصیت‌‌نامه دومین شهید خانواده خالقی‌پور، «شهید علیرضا» است.

بسم الله الرحمن الرحیم

” ان الله اشتری من المومنین انفسهم و اموالهم بان لهم الجنة یقاتلون فی سبیل الله فیقتلون و یقتلون وعداً علیه حقا”

این نسخه وصیتنامه حقیر «علیرضا خالقی‌پور» است. کسی که با وجود راه‌های روشن در زندگی خود باز هم در پیمودن مسیر شیطان تمایل نشان می‌داد  و بارها مرتکب معصیت در محضر حق شده بود. با این وجود باز هم امید به عفو و رحمت او داشت.

خدایا؛ اکنون ترا شکر می‌کنم، زیرا که طعم شیرین ملاقاتت را بمن چشاندی.

خدایا ترا شکرگزارم، به سبب اینکه در دوران زندگیم همواره دستگیرم بودی و مرا از گام نهادن در راه‌های تاریک باز نهادی و مرا در آغاز مسیر شهادت قرار دادی. راهی که ابتدایش آموختن الفبای قرآنی و انتهایش نگریستن به وجه زیبای تو بود.

خدایا؛ مرا نیز در جمع دوستان و آزادگان و عاشقانت راه بده.

خدایا؛ بنده خود را ببخش و از من و خطاها و گناهانم در گذر، زیرا که شدیداً احساس ندامت می‌کنم و فقط امید به لطف و عنایت تو دارم.

بارالها؛ شاهد باش که من در درون خود نیز آرام و قرار ندارم، هرگاه معاصی خود را بیاد می‌آورم در درون خود شرمنده می‌شوم. خدایا توبه می‌کنم.

و اما پدر و مادر عزیز؛

این را می‌دانم که حق شما را بدان حال که هست بجای نیاوردم و در ایام حیاتم برای شما و برادران و خواهرانم فرزند و برادر خوبی نبودم، اما چه کنم که وسیله‌ای برای جبران خطاهایم ندارم. لذا از شما می‌خواهم که حلالم کنید. باشد که انشاءالله نزد حضرتش رو سفید رفته باشم.

و اما در رفتنم صبر پیشه کنید چونانکه در رفتن برادرم همچون کوه استقامت ورزیدید که خود بهتر از من می‌دانید هدف چیست و برای رسیدن به این هدف که جز رضایت حضرتش نیست باید با تمام توان کوشید. چه بسا در این راه جان هم بدهیم.

برادر و خواهرم؛ از شما و امت حزب الله نیز می‌خواهم در صدد ارشاد مردمان کور دل و منافق صفت باشید و بدانید که انشاءالله اجر عظیم نصیبتان خواهد شد.

و به همرزمان محصلم بگوئید؛ که اجتماع نیاز به درس و سپس تخصص شما دارد. نکند خدای ناکرده متخصصی شوید مضر بر جامعه، که بدانید در این‌صورت هیچ‌یک از شهدا از قطرات خون‌شان نخواهند گذشت.

در پایان چون از مال دنیا هیچ ندارم و فقط عاجزانه و در عین خلوص از کلیه افرادی که به هر نحوی با ایشان تماس داشته‌ام می‌خواهم که حلالم کنید. زیرا که کشیدن بار سنگین حق الناس در آخرت بسی دشوار است و احساس می‌کنم من در مقابل آن عاجزم. پس مرا ببخشید و این بار را از دوشم بردارید.

در ضمن چون بنده عاصی درگاه حضرت حق بودم، به مدت ۲۵ روز نماز یومیه قضا دارم. علاوه بر آن ۳۰ نوبت نماز صبح قضا دارم. در صورت امکان برایم خوانده شود.

به امید بخشش حضرت حق بنده حقیر درگاهش: علیرضا خالقی پور

فارس

شهید شهسواری اسطوره‌‌ای که فریادش در تاریخ طنین‌افکن شد

شهید محمد شهسواری اسطوره‌‌ای است که روح بزرگ خود را با فریاد «مرگ بر صدام، ضد اسلام» در قلب دشمن بعثی و در حال اسارت با دستان بسته به نمایش گذاشت و در تاریخ طنین‌افکن شد.

نسیم و بوی کربلای جبهه‌ها دوباره کوچه کوچه این شهرستان را فرا گرفته است و انسان به یاد می‌آورد، اعزام بسیجیان را به مناطق جبهه، یاد آن اسپندها که روی سینی در دستان مادران و خانواده‌ها برای پدران و فرزندان اعزام به جبهه دود کرده و دست تکان می‌دادند.

جنوب کرمان مهد آزادگان و مردان دلیری است که بر تاریخ هشت ساله دفاع مقدس در برابر عراق، برگ‌های درخشانی افزودند، سرداران شهیدی که نامشان تا همیشه تاریخ جاودان و راهشان مسیر هدایت است.

شهید محمد شهسواری یکی از این اسطوره‌ها است که روح بزرگ خود را با فریاد «مرگ بر صدام، ضد اسلام» در قلب دشمن بعثی و در حال اسارت با دستان بسته به نمایش گذاشت و در تاریخ طنین‌افکن شد.

محمد شهسواری در سوم اسفند ماه ۱۳۳۴ در روستای شیخ‌آباد از توابع شهرستان کهنوج به دنیا آمد و در سه سالگی پدر خود را از دست داد، دوران ابتدایی را در مدرسه پهلوی سابق آغاز کرد و با حافظه بی‌نظیری که داشت با بهترین معدل‌ها تا سال ششم نظام قدیم ادامه تحصیل داد و قرآن را در مکتب‌خانه نزد عموی خود فرا گرفت، اما به دلیل نبود مقطع تحصیلی بالاتر در این شهرستان از ادامه تحصیل بازماند و برای تأمین مخارج زندگی خانواده به جزیره کیش رهسپار شد.

شهسواری پس از سه سال به شهرستان کهنوج بازگشت و در شرکت راهسازی به کارگری مشغول شد، وی معتقد بود که کار با شرافت انسان را خوار و ذلیل نمی‌کند، سپس با آغاز جنگ تحمیلی محمد دیگر طاقت ماندن نداشت و به جبهه اعزام شد و برای نخستین‌بار در عملیات بیت‌المقدس شرکت کرد.

شهسواری در سال ۷۵ توسط عوامل تروریستی شهید شد

شهادت فرمانده رشید میثم افغانی که با وی نسبت فامیلی داشت، وی را بیشتر شیفته جهاد و شهادت کرد، در سال ۶۳ با ندای لبیک امام خمینی (ره) برای چهارمین بار به جبهه شتافت، محمد شهسواری در تاریخ ۲۲ اسفند ماه سال ۶۱ طی عملیات بدر در شرق رودخانه دجله به اسارت نیروهای بعثی درآمد و مدت شش سال و شش ماه اسیر بود.

پس از اسارت در حالی که گزارشگران تلویزیونی و عکاسان آماده بودند که عدم فتح ایران در عملیات بدر و تلفات زیاد ایرانی‌ها را نشان دهند، این شهید بزرگوار با دستان بسته فریاد «مرگ بر صدام، ضد اسلام»  را سر داد که همان شب از تلویزیون‌ها پخش شد که روح تازه‌ای در جان رزمندگان ایرانی دمید.

محمد شهسواری در اول شهریور سال ۶۹ به همراه سایر پرستوهای عاشق به کشور بازگشت و دید‌گان مادر رنج کشیده خود را نوری دوباره بخشید و موفق به دیدار رهبر شد، امامی که با دیدن صحنه رشادت وی در حال اسارت فرمود «خداوند این عزیز را برای انقلاب نگه دارد» و از سوی مسئولان نیز مورد تفقد قرار گرفت و از رئیس‌جمهور وقت مدال شجاعت دریافت کرد.

این آزاده سرافراز پس از اسارت در اداره آموزش و پرورش شهرستان کهنوج مشغول به کار شد تا سرانجام در بیستم مرداد ماه ۱۳۷۵ در حالی که عازم مأموریتی فرهنگی بود در لباس مقدس بسیجی در مسیر زاهدان توسط عوامل تروریستی به شهادت رسید.

شهسواری امروز به عنوان یک شهید نامدار مشهور است

شهسواری در قسمتی از وصیت‌نامه خود می‌نویسد «خداوند توفیق دهد که ادامه‌دهنده راه شهیدان باشیم، امام امت را دعا کنیم و طول عمر ایشان را از خداوند بخواهیم».

رهبر معظم انقلاب در سفر به جنوب کرمان در مورد این شهید بزرگوار فرمودند، «یکى مانند شهید محمد شهسوارى … به یک چهره‏ ماندگار در کشور تبدیل مى‌شود نه به خاطر اینکه وابسته‏ به یک قشر برتر است، نه، او یک رعیت‌‏زاده و یک جوان برخاسته‏ از قشرهاى پایین اجتماع است، اما آگاهى و شجاعت وی را در چشم مردم ایران عزیز مى‌کند».

ایشان افزودند:« آن روزى که ما پاى تلویزیون نشسته بودیم و دیدیم این جوان در چنگ دژخیمان رژیم بعثى صدام و زیر شلاق و تازیانه‏ آن‌ها فریاد مى‏‌زند: «مرگ بر صدام، ضد اسلام»، …. نه اسمى از او شنیده بودیم و نه ویژگی از او مى‏‌دانستیم، اما همه‏ وجود ما غرق تعظیم و تجلیل از این جوان آزاده شد، بعد هم به میان مردم و کشور ما برگشت، امروز نیز به عنوان یک شهید نامدار و نام‌‏آور در میان ملت ما مشهور است».

جشنواره فرهنگی هنری شهید شهسواری به همت اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی جنوب کرمان و در راستای معرفی شخصیت این شهید امروز در سه بخش دلنوشنه،شعر و داستان در کهنوج برگزار می‌شود.

منبع:فارس

وصیت نامه شهید محمد جهان آرا

136395_453

شهید محمد جهان آرا ، فرمانده سپاه خرمشهر بود که خاطره مقاومت جانانه او نیروهای تحت امرش در این شهر ، بخشی از تاریخ ایران است. او به هنگام آزادی خرمشهر ، به خیل شهدا پیوسته بود و همرزمانش بعد از فتح خرمشهر ، به یادش می خواندند: ” ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته… ”
از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم. «ربنا افرغ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا علی القوم الکافرین».
ارپرودگارا، ای رب العالمین، ای غیاث المستغیثین و ای حبیب قلبو الصالحین. تو را شکر می گیوم که شربت شهادت این گونه راه رسیدن انسان به خودت را به من بنده ی فقیر و حقیر و گناهکار خود ارزانی داشتی.
من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه ی کاغذ می خواهم همچون تیری بر قلب سیاه دلانی که این آزادی را حس نکرده اند و بر سر اموال این دنیا ملتی را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی می کشانند، فرو آورم.

خداوندا! تو خود شاهدی که من تعهد این آزادی را با گذراندن تمام وقت و هستی خویش ارج نهادم. با تمام دردها و رنج هایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را می دانم که این سران تازه به دوران رسیده، نعمت آزادی را درک نکرده اند چون دربند نبوده اند یا در گوشه های تریاهای پاریس، لندن و هامبورگ بوده اند و یا در …

و تو ای امامم! ای که به اندازه ی تمام قرنها سختی ها و رنج ها کشیدی از دست این نابخردان خرد همه چیزدان! لحظه لحظه ای این زندگی بر تو همچن نوح، موسی و عیسی و محمد (ص) گذشت. ولی تو ای امام و ای عصاره ی تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند؟! کیست که دریابد لحظه ای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان، خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسان های حاغضر و آینده تاریخ می باشد؟

ای امام! درد تو را، رنج تو را می دانم چه کسانی با جان می خرند، جوان با ایمان، که هستی و زندگی تازه ی خویش را در راه هدف رسیدن حکومت عدل اسلامی فدا می کند. بله ای امام! درد تو را جوانان درک می کنند، اینان که از مال دنیا فقط و فقط رهبری تو را دارند و جان خویش را برای هدفت که اسلام است فدا می کنند.

ای امام تا لحظه ای که خون در رگ های ما جوانان پاک اسلام وجود دارد لحظه ای نمی گذاریم که خط پیامبر گونه تو که به خط انبیاء و اولیاء وصل است به انحراف کشیده شود.

ای امام! من به عنوان کسی که شاید کربلای حسینی را در کربلای خرمشهر دیده ام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپر شدن جوانان خرمشهری برمی خیزد و آن، این است؛ ای امام! از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظه ای که خرمشهر سقوط کرد من یک ماه بطور مداوم کربلا را می دیدم هر روز که حمله ی دشمن بر برادران سخت می شد و فریاد آنها بی سیم را از کار می انداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق می رفتم، گریه را آغاز می کردم و فریاد می زدم ای رب العالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را.

وصیت نامه شهید ۱۲ ساله

182171539319510517825019714211748144132224152

نه یکبار، بلکه چندبار باید این وصیتنامه را بخوانیم و یا به صدایش گوش دهیم تا بفهمیم که چطور جبهه برای بعضیها دانشگاهی بود که حتی بدون گذراندن تحصیلات مقدماتی، از آن فارغ التحصیل شدند و مدرک خود را از اباعبد ا..(ع) گرفتند.
صفایی ندارد ارسطو شدن خوشا پرگشودن، پرستو شدن
سال ۱۳۴۹ بود که در کرج بدنیا آمد. در خانواده ای مذهبی؛ اما بیشتر از ۱۲ سال نتوانست سنگینی تن کوچکش را بر روح بزرگش تحمل کند و به اصرار، پدر و مادر خود را راضی کرد تا سرانجام در دوازدهمین سال زندگیش ابدی شود. وصیتنامه اش را قبل از اعزام مخفیانه در نواری ضبط کرد و در گوشه ای پنهان؛ که بعد از شهادتش بدست خانواده اش رسید.
فرازهایی از وصیتنامه شهید ۱۲ ساله، شهید رضا پناهی
بسم الله الرحمن الرحیم
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیَتُه وَ مَن عَلی دِیَتُه وَ اَنَا دِیَتُه
هرکس من را طلب می کند می یابد مرا، و کسیکه مرا یافت می شناسد مرا، و کسیکه من را دوست داشت، عاشق من می شود و کسیکه عاشق من می شود، من عاشق او می شوم و کسیکه من عاشق او بشوم، او را می کشم و کسیکه من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خون بهای او من هستم.
هدف من از رفتن به جبهه این است که، اولاً به ندای “هل من ناصر ینصرنی” لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفه ای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من می روم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم. آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کند او نمی تواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه می روم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کرده ام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم. من عاشق خدا و امام زمان گشته ام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمی رود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم. و بحق که ما می رویم که این حسین زمان و خمینی بت شکن را یاری کنیم و بحق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار می کنند پاداش عظیم می بخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله …..

متن دومین وصیت‌نامه شهید همت

218133116112161861522528381657412921918416

متن دومین وصیت‌نامه شهید همت
نامی که هرگز از وجودم دور نیست و پیوسته با یادش آرزوی وصالش را در سر داشتم. سلام بر حسین(ع) سالار شهیدان اسوه و اسطوره بشریت.مادر گرامی و همسر مهربانم پدر و برادران عزیزم! درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید. چقدر شماها صبورید.خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم غنچه هایی که(کبوترانی که)همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند.الگو و اسوه هایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن بقا (بقا و حیات ابدی)و نزدیکی با خدا چرا که «ان الله اشتری من المومنین».

من نیز در پوست خود نمی گنجم.گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم.سیمهای خاردار مانعند.من از دنیای ظاهر‌فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم(هوای نفس شیطان درون و خالص نشدن). در طول جنگ برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر فرا رسیده است.

عزیزانم!این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ولی لیاقت ندارم و معلوم است که هنوز در بند اسارتم، هنوز خالص نشده‌ام و آلوده‌ام. از شروع انقلاب در این راه افتادم و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را پناهگاه خوبی برای مبارزه یافتم، ابتدا در گیری با ضد انقلاب و خوانین در منطقه شهرضا (قمشه)و سمیرم سپس شرکت در خوزستان و جریان گروهک‌ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک)و بعدا حرکت به طرف کردستان دقیقا دو سال در کردستان هستم. مثل این است که دیگر جنگ با من عجین شده است. خداوند تاکنون لطف زیادی به این سراپا گنه کرده و توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است.اکنون من می روم با دنیایی انتظار، انتظار وصال و رسیدن به معشوق.ای عزیزان من توجه کنید: اول اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد با اینکه نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید.

همسرم انسان فوق‌العاده‌ای است، او صبور است و به زینب عشق می ورزد، او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد چون راهش را پیدا کرده است.اگر پسر به دنیا آورد اسم او را مهدی و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را مریم بگذارید.چون همسرم از این اسم خوشش می آید.

دوم اینکه امام مظهر صفا، پاکی و خلوص و دریایی از معرفت است.فرامین او را مو به مو اجرا کنید تا خداوند از شما راضی باشدزیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد.

سوم اینکه هر چه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی)بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند.

چهارم ملت ما ملت معجزه گر قرن است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن به راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) وصل نماید و در این تلاش پیگیر مسلما نصر خدا شامل حال مومنین است. پنجم از مادر و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند راضی نیستم.مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید.

حقیر حاج همت

اشتباه کوفیان را تکرار نکنیم

13911108000157_PhotoA

شهید علوی فرمانده اطلاعات و عملیات دو لشگر قدس گیلان وصیت کرد: عزیزانم، برای به ثمر رسیدن انقلاب بهای گران ‌قیمتی چون خون هزاران شهید داده‌ایم، نکند خدای ناکرده اشتباه کوفیان را تکرار کنیم.

 

سردار شهید سید مظفر علوی در آبان سال ۱۳۴۴ در بخش لشت‌نشا از توابع شهرستان رشت دیده به جهان گشود.

تحصیلات خود را در لشت‌نشا گذراند و با شکل‌گیری انقلاب اسلامی به رهبری از عالم عالی قدر حضرت امام خمینی (ره) به سیل انقلابیون مسلمان پیوست.

سید مظفر علوی با معرفت و شناختی که به اسلام و انقلاب داشت تمام وقت خود را برای پایداری و حراست از نظام مقدس جمهوری اسلامی کرد.

او برای تداوم و پیگیری مبارزه‌ای منسجم و سازمان یافته به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی رشت در آمد.

با آغاز تجاوز ناجوانمردانه دشمن بعثی عراق به حکومت نو پای ایران اسلامی عاشقانه راهی مرزهای نبرد با دشمن شد و به طرف جبهه‌ها شتافت و در کنار سربازان اسلام دلیرانه جنگید و در طول مدت عضویت در سپاه به دلیل لیاقت و شایستگی که از خود بروز داد به عنوان مسئول اطلاعات و عملیات تیپ دو لشگر ۱۶ قدس گیلان منصوب شد.

شهید علوی چند بار در جبهه مجروح شد و در حالی که پاشنه پاهایش را از دست داده بود اما حاضر نبود که از جبهه و نبرد با دشمن دور باشد و همواره در صحنه جنگ حضور داشت.

سید مظفر علوی جوانی بسیار متدین با اخلاص و متواضع و فوق‌العاده رئوف و مهربان بود و هرگز کاری نمی‌کرد که کسی از وی دلگیر شود و حق فرماندهی و جانبازی نمی‌گرفت و می‌گفت «من برای رضای خدا کار می‌کنم بگذارید آن مبلغ به راهی که نیاز است صرف شود»

این سردار شهید از طریق سنگر مسجد فعالیت‌هایی از جمله کمک به نیازمندان و سرکشی به خانواده های معظم شهدا و تلاش و حفظ هوشیاری حرکت‌های مزدورانه ضد انقلاب و کشف خانه‌های تیمی آنها داشت و هر عملی که برای صیانت و پاسداری از نظام مقدس اسلامی بود با جدیت و صداقت فعالیت و تلاش می‌کرد و هیچ‌گاه از ایثار جان دریغ نمی‌کرد.

سرانجام این جوان پاک و سید بزرگوار که از سیره و روش زندگی جد بزرگوارش، جهاد فی سبیل‌الله را آموخته بود رو سفید شد و به آرزوی خود که طلب فیض عظیم شهادت بود در آبان سال ۶۸ پس از ۲۴ سال فراق نائل آمد و مٱنوس با عرشیان شد.

در وصیت نامه سردار شهید سید مرتضی علوی فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ دو لشگر قدس گیلان خطاب به برادران دینی آمده است: قدر نعمت انقلاب را بدانید و شکر خدا کنید که نعمتی چنین بر ما ارزانی داشته و فرزند حسین (ع) به پیروی از جد بزرگوارش کمر همت بسته و علیه جباران زمان، قد علم کرده و نور خدا را دوباره متجلی کرده است.

این وصیت نامه خطاب به خواهران می‌افزاید: خواهرانم باور کنید که حجاب شما وقار شماست، باور کنید که شما در پوشش دین بهترین همراه دین خواهید بود، زیرا مکتب ما مکتب توحید است، بردبار باشید و زینب‌وار با ناملایمات دست و پنجه نرم کنید و رسالت شهیدان را بر کوه و بر زن بانک زنید و چون کوه استوار باشید و نوای الله‌اکبر و خمینی رهبر و فریاد شهیدان را به جهانیان برسانید، همانا فریاد شما پیروی از قرآن است.

*اطاعت از ولایت فقیه پرافتخار است

فرمانده سرافراز اطلاعات و عملیات تیپ دو لشگر قدس گیلان می‌نویسد: شما را به خدا قسم می‌دهم قدر ابر مرد تاریخ و ناجی بشریت را نگه‌دارید، چون رضایت او از شما رضایت خداست و بدانید بهترین راهی که برای شما پرافتخار است، اطاعت از ولایت فقیه است و پشتیبان روحانیت باشید و در کنار ایشان در سنگر اسلام مبارزه کنید چرا که روحانی مبلغ دین شما و یاریگر اسلام است.

وصیت نامه این سردار شهید می‌افزاید: ای جوانان عزیز، اسلام به کمک شما نیاز دارد و درخت اسلام را به خون خود آبیاری کنید تا خشکیده نشود همانگونه که حسین بن علی(ع) و علی مرتضی(ع) به خون خود دین را به شکوفه نشاندند، مبادا که در غفلت بمیریم، بهتر است موقعی انسان جان دهد که ارزش آن جان برای اسلام مفید باشد.

سردار شهید علوی اظهار می‌کند: ای مردم این را بدانید که همواره انسان بر سر دوراهی است یا باید عزت را برگزیند و یا ذلت، یا حسین (ع) و یا یزید، یا تسلیم و یا شهادت یا بهشت و یا دوزخ را، و خود انسان در تمام مراحل انتخابگر است بنابراین سعی کنید و بکوشید که بهترین را برگزینید و آن بهترین، شهادت در راه خداست.

*اشتباه کوفیان را تکرار نکنیم

در این وصیت نامه آمده است: عزیزان من برای به ثمر رسیدن انقلاب بهای گران ‌قیمتی چون خون هزاران شهید پیر و جوان، زن و کودک، بهشتی و رجایی، مطهری و باهنرها داده‌ایم نکند خدای ناکرده اشتباه کوفیان را تکرار کنیم.

سردار شهید علوی با بیان اینکه گرچه سخت است که ببینید یک عده مانند گرگ در لباس میش در بعضی از ارگان‌ها رخنه کرده و ضربه‌هایی می‌زنند، در وصیت نامه خود تاکید کرد: شما ایثارگران چون خدا را دارید تا روحانیت پشتیبان شماست نهراسید و کار خود را در راه خداوند بزرگ ادامه دهید که شما پیروزید.

وی در پایان خطاب به خانواده خود نوشته است: امیدوارم که با ریخته شدن خون ناقابلم در راه الله در پیشگاه او مفتخر باشم و بدانید که عمر دنیا کوتاه است و سرانجام آدمی یک روز می‌آید و یک روز می‌رود چه بهتر که مرگ انسان شهادت در راه خدا باشد.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    مطالب سایت درچه سطحی مشاهده نمودید؟
    سایت های کاربردی

    leader.jpg
    drrohani.jpg
    majlis.png
    ghgh.png
    http://www.8pic.ir/images/82086723376344085293.png
    images54.jpeg
    5445.jpeg
    http://www.8pic.ir/images/32420978701375817097.jpeg
    آمار سایت
  • کل مطالب : 426
  • کل نظرات : 5
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 4
  • آی پی امروز : 23
  • آی پی دیروز : 37
  • بازدید امروز : 354
  • باردید دیروز : 46
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 591
  • بازدید ماه : 1,353
  • بازدید سال : 5,478
  • بازدید کلی : 62,714